سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش سه گونه است: کتابی گویا و سنّتی دیرینه و«نمی دانم»[=اقراربه نادانی] . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :9
بازدید دیروز :3
کل بازدید :19274
تعداد کل یاداشته ها : 46
103/2/9
9:26 ع
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
وحید ج......ی[0]
خوش برخورد-خنده رو-عاشق موسیقی های سنتی

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
اسفند 92[36]
سر مشق های آب بابا یادمان رفت
رسم نوشتن با قلم ها یادمان رفت
گل کردن لبخند های همکلاسی
در یک نگاه ساده حتی یادمان رفت
راه فرار از عشق های زنگ اول
آن لحظه های بی کلک یادمان رفت
آن روزها را آنقدر شوخی گرفتیم
جدیت تصمیم گیری یادمان رفت
شعر خدای مهربان را حفظ کردیم
یادش به خیر اما شاید...
خدا را هم یادمان رفت!!

  
  
زادگاهم(جاجان)
ای زادگاهم،ای وجودت هستی من
ای بیت آخر از شکوه مستی من
ای چشمه سارانت لبانم را ترنم کن
ای بوی شالیزار عشق و بوی گندم
ای تا نهایت سبز تا تا اوج نیایش
ای کوهسارانت نگاهم را نوازش
جاجان،دلم را خاک پاکت شعله ور کرد
کی می شود بی بودنت یکدم به یر کرد
پاینده خاک من،ای زادگاهم
زیبایی ات،مانایی ات،شعر پگاهم

  
  
دنیای دستها از هر دنیایی بی وفاتر است!
امروز دستها را می گیرند،
غرق عادت که شدی،
همان دستها را برایت تکان می دهند!!!

  
  
پسره زنگ میزنه به دختره میگه کجایی؟دختره میگه خونه ام خیلی خسته ام میخام بخوابم تو کجایی؟
پسره میگه من تو پارکم پشت سرت نمیخای دستشو ول کنی؟

  
  

تنهایی برای آدمهای پاک است!

وگرنه هرزه ها که تنها نمی مانند.


  
  

من گدایی نمی کنم تنهایی حرمت دارد.


  
  
قاشلارین اوخدی سنین
عاشیقین چوخدی سنین
من سنی چوخ سوئیرم
خبرین یوخدی سنین

  
  
اوزوک کیمی ایتیرمیشم قاشمی
تاپانمرام وفالی یولداشیمی
بولود قویور باشینی داغ چینینه
من قاران گون هارا قویوم باشیمی

  
  
قاشلارین اوخدی سنین
عاشیقین چوخدی سنین
من سنی چوخ سوئیرم
خبرین یوخدی سنین

  
  

دختر? ز?با بود اس?ر پدر? ع?اش، که درآمدش فروش شبانه
دخترش بود! دخترک روز? گر?زان از منزل پدر? نزد حاکم
پناه گرفت و قصه خودبازگو کرد. حاکم دختر را نزد زاهد شهر
امانت سپرد که در امانباشد اما جناب زاهد هم همان شب
اول دختر را ......ن?مه شب دختر ن?مه برهنه به جنگل گر?خت
و چهار پسر مست او را اطراف کلبه خود ?افتند و پرس?دند با ا?ن
وضع، ا?ن زمان، در ا?ن سرما، ا?نجا چه م?کن? !!!؟
دختر از ترس ح?وانات ب?شه و جانش گفت که آر? پدرم آن
بود و زاهد از خ?ر حاکم چنان،بی پناه ماندم.
پسرها با کم? فکر و مکس و د?دن دختر ن?مه برهنه او را
گفتن تو برو در منزل ما بخواب ما ن?ز م?آ??م.
دختر ترسان از ا?نکه با ا?ن چهار پسر مست تا صبح چگونه
بگذراند در کلبه خوابش برد. صبح که ب?دار شد د?د بر ز?ر و
برش چهار پوست?ن برا? حفظ سرما هست و چهار پسر ب?رون
کلبه از سرما مردند!
باز گشت و بر در دروازه شهر داد زد که:
از قضا روز? اگر حاکم ا?ن شهر شدم،
خون صد ش?خ به ?ک مست فدا خواهم کرد،
وسط کعبه دو م?خوانه بنا خواهم کرد،
تا نگو?ند مستان ز خدا ب?خبرند!


  
  
<      1   2   3   4   5      >